مامان و نی نی ها

سونو گرافی 13 هفتگی

سلام دیروز با چه شوق با بابایی رفتیم برای سونوگرافی وای بد از کلی تو ترافیک بودن رسیدیم به سونوگرافی خوشحال پیاده شدیم که چیزی طول نکشید که وقتی رسیدیم به در سونوگرافی دیدم نوشته امروز سونوگرافی تعطیل می باشید حسابی تعجب کردیم من که داشتم منفجر میشدم از اعصبانیت برگشتیم خونه. امروز دوباره رفتم برای سونو امروز دیگه بابایی کار داشت و با مامان جون رفتیم از صبح زود از خونه زدیم بیرون رسیدم به سونو گرافی رفتم پای صندوق برای پرداخت گفت چون شما دوقلو دارید دوبرابر هزینه سونوتون هرجوری بود یه هزینه سنگین دادم اومدم نشستم منتظر تا صدام کنن. بلاخره صدام کردن و من رفتم تو وای خیلی جالب بود شما رادیدم دوتا دایره بودید کناره ...
19 ارديبهشت 1391

هفته پردردسر

  سلام به مامانای عزیز: این مدت که نیامدم چیزی بنویسم به خاطر این بود که خیلی حالم بد بود. نمیدونم چرا انقدر دیر میگذره دوست دارم زود جنسیتتون مشخص بشه ببینم دختر یا پسر شایدم هر دوتاش باشه. هفته دیگه 18 اردیبهشت دوشنبه سونوگرافی دارم خدا کنه سالم باشید من تا هفته دیگه روز شماری میکنم. تو این هفته دوبار رفتم بیمارستان و بستری شدم یه روز خوبم و روز بعد حالم بد میشه. بابایی امروز حسابی کار کرده جارو کرده ناهار درست کرده و منم الان منتظرم ناهار اماده بشه برم یه غذایی بخورم ولی چه فایده که بعد غذا خوردن حالم بد میشه. فعلا خداحافظ دوستون دارم ...
14 ارديبهشت 1391

بعد از عید

  دوباره سلام خوب تا الان از اتفاقاتی که قبل از حاملگی من اتفاق افتاده براتون نوشتم الان میخوام از بعد عید براتون بگم جونم براتون بگه عید اومد و من با هر ترس ودلهری بود رفتم مسافرت چون شوهرم (احمد جونم) خیلی دوست داشت عید را کنار فامیلهاش باشه منم خودم و به خدا سپردم و رفتیم خوب خدا را شکر چیزی نشد. خوب بعد عید که اومدم اولین کاری که کردم یه نوبت گرفتم و تا برم دکتر خیلی میترسیدم چون قبل عید یه سونوگرافی دادم هیچی از بچه دیده نشد مترسید حاملگی خارج از رحم باشه خلاصه بعد کلی اب خوردن و راه رفتن نوبتم شد همینجوری بین زمین و اسمون بودم تا دکتر سونوگرافی منو شروع کرد باورتون نمیشه اولین سوالش این بود چه دارویی خوردی داروهام گفتم و ...
28 فروردين 1391

سومین سالگرد ازدواج مامان و بابا

  سلام دیروز سومین سالگرد ازدواجون بود ولی بابایی خیلی ناراحت بود چون من دیروز هرچی میخوردم فقط بالا میاوردم حالم بد بود و مثل سالهای پیش نتونستیم جشن بگیریم و من خیلی ناراحت بودم. بابایی جون برام یه هدیه خریده بود من خیلی خوشحال شدم به نظرتون چی بود؟؟؟ بابایی جونی برام یه انگشتر بلریان با نگین برجسته برام خریده بود من خیلی خوشحال شدم و بابایی جونی یه بوس کردم واش تشکرکردم. اما خیلی خیلی زود تموم شد چون حال من بد شد.بابایی دیگه مونده برای من چی بخره هرچی می خره من بدم میاد و بالا میارم هیچی دوست ندارم. بابایی این روزها خیلی اذیت میشه همه کارهای خونه را بابا میکنه از ظرف شستن و لباس اتو کردن و شستن بگیر تا غذا درست کردن ...
28 فروردين 1391

افتتاحیه

سلام من هفت هفته و 5 روز که مامان شدم فعلا سونوگرافی گفته دو قلو داری .... اگه اشتباه نکرده باشه انشاله قراره خاطرات دوران بارداری رو تو این وبلاگ واسه شما عزیزان بنویسم     ...
19 فروردين 1391